کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

تولد زنبوری

اولین تولدی که کیان به اون دعوت شده بود تولد زنبوری آقا پوریای 6 ساله بود که عکس های کیانو در ادامه مطلب میتونید ببینید... کیان با دوستاش. از راست به چپ... کیان جون-علی آقا-آقای زنبور(پوریا)-حسین جون که خیلی کیانو دوست داره و داداش کوچولوش امیر حسن.. کیان جون و پریای عزیز... و دو تا زنبور برادر و خواهر ما (پریا و پوریا)... این هم از زنبور ملکه بزرگ که هنوز هم برای من همون علی کوچولوی دوست داشتنیه...  ان شا الله مامانی واسه یک سالگیت تولد رنگین کمونی میگیرم و واسه 2 سالگیت تولد با تم ماشین میخوام بگیرم. ...
28 آبان 1392

عکس های کیان

با وجود اینکه این روزها کمتر کسی عکس های دیجیتال رو چاپ میکنه، اما من دوست دارم بخشی از عکس ها رو چاپ کنم. عکس های کیانو تا 6 ماهگی چاپ کردم. چند تا از اونا رو هم به عزیز و مادرجون دادم و اونهایی روهم که خیلی دوست داشتم با مگنت رو در یخچال چسبوندم. دو تارو هم رو شاسی زدم. ...
28 آبان 1392

دسته گل 8 ماهگیتو به آب دادی

یک روز که من باید میرفتم بیرون کار داشتم، فندقی رو پیش مادر جون گذاشتم. بعد از ظهر که برگشتم میخواستیم جایی بریم. گلدون های پر گل پدر جون رو اپن آشپزخونه بود و من به خاله جون گفتم از منو کیان یه عکس بگیر. همون جا که ایستاده بودم بغلم بودی و به پشت برگشته بودی و داشتی با گل ها بازی میکردی، خاله جون که عکس گرفت، از اونجا که عجله داشتم و بی خبر از شیطنت شما بودم سریع برگشتم که برم سمت در خروجی، دیدم یه چیزی بوم پشت سرم صدا خورد. وقتی برگشتم دیدم که بله آقا دسته گل به آب داده. بابا بزرگ که اومد خندش گرفت و دیگه چیزی نگفت. خاله جون جارو برقی آورد و همه رو جمع کرد. بابا بزرگ و مادر جون هم همه گل ها رو از رو فرش جمع کردند و تو گلدون ریختند و بابا...
28 آبان 1392

وقتی لوازم برقی ها برات جالب میشن

یکبار که خونه مادر جون بودیم و خاله جون داشت خونه رو جارو میزد. همش دنبال جارو برقی سینه خیز میرفتی و دستش میزدی و خاله رو نگاه میکردی ببینی داره چکار میکنه و گاهی هم نگاه های متعجبانه داشتی. ماشین لباس شویی هم برات خیلی جالبه، درشو مرتب باز وبسته میکنی، خصوصاً وقتی لباس ها توش میچرخن و صداش که تند و آروم میشه کنجکاوت میکنه... ...
28 آبان 1392

شیطنت 3

دیگه سوراخ سنبه های خونه رو یکی یکی داری کشف میکنی. مثلاً الان دیگه یاد گرفتی میری کنار در تراس و با اسباب بازی به شیشه میکوبی. بعد از همون جا میپیچی و از یه باریکه را بین مبل و دیوار میری به سمت میز عسلی ها و پایه اونها رو مرتب به اینور و اونور هل میدی و جابجاشون میکنی...  و این بازی هر روز تکرار میشه تا اینکه دیروز به ذهنم رسید و جای یه مبل تک نفره رو عوض کردم و این مبل رو به دیوار چسبوندم تا دیگه اونجا نری آخه ممکن بود سرت به دیوار بخوره و بد جوری اذیت بشی...   ...
28 آبان 1392

شیطنت 2

یه وقت هایی هر چی دنبالت میگردم نمیبینمت. چند وقت پیش توپت قل خورده بود رفته بود پشت مبل. یه جایی بین شوفاژ و مبل. دنبالش سینه خیز رفتی. اما دیگه نتونستی برگردی و شروع به گریه کردی که من پیدات کردم. ادامه در ادامه مطلب... ...
23 آبان 1392

شیطنت 1

عزیزم کم کم شیطونی هات داره گل میکنه. میای تو آشپزخونه و کشوی آخر رو باز و بسته میکنی. یکبار این کار رو با کشوی تختت کردی و دستت لای کشو موند و گریه کردی ولی زود هم ساکت شدی... ...
23 آبان 1392

خاطرات 8 ماهگی

جوجو میدونی با چه ذوقی این شلوار جین کوشولو رو منو مادر جون برات گرفتیم. فکر کنم از سه چهار ماهگی هر از چند گاهی تنت میکردم تا ببینم کی سایزت میشه. خدارو شکر از هفت ماهگی دیگه اندازت شد. خیلی دوستش دارم، البته تو رو بیشتر از اون، خیلی خیلی بیشششششششششششتر... اینجا با بابا جون تازه از حموم اومده بودین بیرون. اونقدر به بابایی خوش میگذره وقتی میرین با هم حموم. به تو هم خیلی خوش میگذره، خصوصا وقتی میخوای باریکه آبو بگیری تو دستات ولی نمیشه که نمیشه... این اسباب بازی سوغاتی مشهد که عزیز برات  آورده بود. خیلی برات سرگرم کننده هست چون هم نور داره هم موزیکاله... هنوز  یه دونه مروارید هم در نیاوردی. کی سر و کلشون پیدا ...
23 آبان 1392
1